آسمان همچو صفحه دل من روشن از جلوه های مهتابست امشب از خواب خوش گریزانم که خیال تو خوشتر از خوابست خیره بر سایه های وحشی بید می خزم در سکوت بستر خویش باز دنبال نغمه ای دلخواه می نهم سر بروی دفتر خویش تن صدها ترانه میرقصد در بلور ظریف آوایم لذتی ناشناس و رویا رنگ می دود همچو خون به رگهایم آه ... گویی ز دخمه دل من روح شبگرد مه گذر کرده یا نسیمی در این ره متروک دامن از عطر یاس تر کرده بر لبم شعله های بوسه تو میشکوفد چو لاله گرم نیاز در خیالم ستاره ای پر نور می درخشد میان هاله راز ناشناسی درون سینه من پنجه بر چنگ و رود می ساید همره نغمه های موزونش گوییا بوی عود می اید آه... باور نمیکنم که مرا با تو پیوستنی چنین باشد نگه آن دو چشم شور افکن سوی من گرم و دلنشین باشد بیگمان زان جهان رویایی زهره بر من فکنده دیده عشق می نویسم بر وی دفتر خویش جاودان باشی ای سپیده عشق
چشمانم را به اين خيابان ساكت و بي انتها دوخته ام من هنوز منتظر آن رهگذرم اويي كه چون گذر آب روان از چشمانم جاري شد و بذر غم را به رگهايم پاشيد در اين سكوت سرد باد با درختان هم آوا زوزه مي كشد آسمان نيز رنگ ماتم گرفته است گاه ديگر بغض خاكستريش را مي شكند و چون باران سيل آسا اشك مي ريزد برگها زجه مي زنند گويي آنها با نگاهي پريشان وهم غروبي را مي نگرند آنها مي دانند كه قلب من تنها به اميد او مي تپد ولي من هنوز اشك را با خود زنداني كرده ام و اين خيابان بي انتها با صدايي غمگين مرا به اميد مي خواند و من هنوز با هزاران اميد به آن سر نا پيداي خيابان مي نگرم كاش لحظه اي باز آمدنت را از دور دست ها ببينم !